جوهر سفید

گاه‌نوشت‌های اعظم خان‌آبادی

جوهر سفید

گاه‌نوشت‌های اعظم خان‌آبادی

جوهر سفید یادداشتی ست گاه‌به‌گاه و درحقیقت بازتاب گفت‌وشنودها و نانوشته‌هایی که شاید هیچگاه آنگونه که هستند بازتاب داده نتوانند شد.

آخرین مطالب

اعتراض محمد صلاح به مزدوران

دوشنبه, ۱۳ خرداد ۱۳۹۸، ۰۸:۵۵ ب.ظ

 

از همسرم خواستم همراهی‌ام نکند. حس می‌کردم نیازی به حضور او نیست. به این رویه اعتراض نرمی می‌کردم و مطابق خواست مجری قانون فرمی پر می‌کردم و تمام. اما او نگران بود؛ می‌ترسید سروکارم به مأمور زبان‌نفهمی بیفتد و درگیر شوم. خندیدم و برای رفع نگرانی‌اش بیش از حد مقاومت نکردم. «باشه، بریم. الان عینکتو که برداری میشی محمدصلاح. بالاخره شاید یه جایی بخوام از بلیط کسی که دیشب گل قهرمانی جام باشگاه‌های اروپا رو زده استفاده کنم.» می‌دانستم رییس کلانتری محله خانمی است که در فعالیت‌های داوطلبانه‌ی محلی‌مان همیشه خیلی همراه بود و بنابراین با چالشی روبه‌رو نخواهیم بود. ورودی کلانتری سرباز گفت که از پنجشنبه اختیار اجرای این رویه از کلانتری‌های محله سلب شده. «باید برید وزرا»؛ خبر خوبی نبود. 

کمی غر زدم: «بدون جریمه چطور وقت مردمو به بازی میگیرید واقعا!» استیصال مأمورین و شرم چشمان یکی از آن‌ها التیامی بود اما شنیده‌هایم از وزرا اصلاً دلچسب نبود. به‌هرحال راهی شدیم. حامد غر می‌زد به اینکه نصف روز دو نفر آدم پرمشغله با حماقت «عده‌ای» بی‌خرد هدر می‌شود و شدیداً عصبانی بود و من با لبخندی تلخ رانندگی می‌کردم و فکر می‌کردم روزی با مرور امروز و این روزها چقدر به حماقت «عده‌ای» ، تلخ، می‌خندیم.

به‌زحمت ماشین را پارک کردیم و با نقشه به سمت کلانتری وزرا راه افتادیم تا اینکه یکی از ون‌های معروف وزرا را دیدیم. ساختمان را نمی‌دیدیم. به سمت ون دویدم. -«سلام. آقا این وزرا که میگن کجاست؟» -«کل این خیابونو میگن وزرا.» خندیدم و به ون اشاره کردم: «نه، اونجا که شما کار می‌کنین.» دست و پایش را گم کرد: «ما اینجا کار نمی‌کنیم!!» خانمی شیشه‌ی دودی عقب ون را کنار زد: «برای اخطار پیامکی اومدید؟!» -«بله.» -«در بعدی همین ساختمان روبرویی.» با این مکالمه حال حامد تغییر کرد. بلندبلند وسط خیابان می‌خندیدیم و دست‌دردست می‌رفتیم. «میگه ما اینجا کار نمی‌کنیم! بنده‌خداها خودشونم از کارشون بیزارن».

از ورودی بانوان گوشی‌ام را تحویل دادم. سالنی بود پر از زنان عصبانی و تعدادی مأمور زن و مرد که در باجه‌هایشان خزیده بودند و هاج‌وواجِ صداهای اطراف تلاش می‌کردند هرچه سریع‌تر روال پرکردن فرم‌ها را انجام دهند و از شنیدن غرها و کنایه‌ها و دادوبیدادهای بحق زنان خلاص شوند.

-«خانم این فرم تعهدو بده، ما مملکتو نجات بدیم؛ روسری ما رو که باد برد، مملکتو یوخ باد نبره!»

خانم‌های محجبه عصبانی‌تر بودند: «یعنی چی آخه؟! من یه تار مومم تا حالا کسی ندیده! چجوری تعهد کشف حجاب بدم؟!» «به فرض که دختر من مثل شما فکر نکنه، توی خرابه گناه می‌کردند، علی رد میشد، روشو برگردوند که نبینه. چیکار میکنید شماها با دین مردم؟؟»

-«زندگی مردم بازیچه ست مگه!؟ دو روزه با شوهرم درگیرم، زندگیمو دارید از هم می‌پاشید، آبرومو بردید. شوهر من با این ماشین کار میکنه!!»

«من اصلا عید ایران نبودم! چطور مازندران برام تخلف کشف حجاب ثبت شده؟!»

«دکل و میلیاردمیلیارد اختلاس و همه‌ی اینا حل شده، فقط مونده مسأله‌ی روسری ما!! بده آقا اون فرم اعتراضو!» از کودکی پلیس را دوست داشتم اما گویی آن تصویری که برایم نماد امنیت و آرامش و اقتدار بود دیگر طی این سالها فرو ریخته بود. تصویر خموده و مستأصلی که امروز روبرویم بود دیگر هیچ شباهتی به پلیس مهربان ، مقتدر و اسطوره‌ای کودکی نداشت.

در هر باجه سعی کردم با تمسخرِ این رویه و پرسیدن سؤالات بی‌جواب منطقی از مأمورین با پوزخندی اعتراضم را نشان دهم. همینطور ولوله و اعتراضات ادامه داشت که صدای جیغ یکی از زنان همه را ساکت کرد: «من میگم برگ اعتراض بده به این خانم، تعهدنامه میذاری جلوش امضا کنه؟! داری از بی سوادی مادر پیر من سوءاستفاده میکنی!!» با میانجی‌گری یک پلیس درجه‌دار زن آرام‌تر شد: «بده فرم اعتراضو به خانم! ما که با مردم دعوا نداریم. ازین به بعدم کسی سروصدا کرد بفرستش بیرون» سعی کرد کنترل اوضاع را دست بگیرد اما حالا صداهای اعتراض بلندتر به گوش می رسید.

فرم را پر کردم و بیت شعری به کنایه زیر برگ تعهد نوشتم. مأمور درجه‌دار را، که الان از لحظه‌ی ورودم عصبانی‌تر بود و تلاش داشت با ابهت بیشتری رفتار کند و اوضاع را به‌نحوی مدیریت کند، صدا زدم. -«جناب.» -«بله.» «من امروز اومده بودم تعهد بدم و برم ولی خودتونم خوب می‌بینید این رویه جز از بین بردن و لکه‌دار کردن اقتدار پلیس و اعتماد مردم و حرمت قانون هیچ عایدی دیگه‌ای نداره» چشمانش پریشان شد و دیگر از اقتدار چندثانیه پیش خبری در آن نبود. «خانم شنیدی مأمورم و معذور؟» سری تکان دادم و بیرون رفتم و در راه جمله‌ام را برای مأمورین سر راهم تکرار کردم.

برای حامد تعریف کردم. گفت: «این طرفم، چه بیرون، چه توی سالن تعهد مردا، همه فحش میدادن. ولی من این جمله‌ی مأمورمو معذورو قبول ندارم. مگه بابای من نظامی نبود؟ من نمی‌تونستم راحت با حقوق بالا جذب نظام بشم؟ تو از دانشگاه و استانداری یزد پیشنهاد نداشتی؟ من نمی‌گم هیشکی کارمند دولت نشه. این انتخاب سخت ما بوده ولی جا با جا خیلی فرق داره. اینجور جایی که هستی نمی‌تونی بگی مأمورمو معذور چون در واقع مأمور میشی و مزدور.» برگشتم با تعجب بهش نگاه کردم. خواستم بگم «اینطوری با قضاوتت همه رو با یه چوب نرون»؛ اما سکوت کردم.

 

12خرداد 1398

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی